آدم ترسویی بود از آن ترسوهایی که در چشم آدم زل میزنند می گویند : ببین چیزه .. .. و چند دقیقه در نقطه ته چشم آدم خیره می مانند مثل مجسمه ! و حتما باید دست تکان بدهی جلوی صورتشان بگویی :خب چیزه ؟ بگو دیگه .. بعد میگویند : هیچی ، هیچی یادم رفت .. از آن مدل ترسوها بود . تُک زبانش بود گیر کرده در نای نای نگاهش بود اما نمیگفت میخواست من علم غیب داشته باشم وقتی به پروپایم میپیچد میخواست نگفته رو هوا بخوانم . باید آن دو کلمه کوفتی را میگفت گمان میکرد این دو کلمه نفرین شده است آنقدر نگفت نگفت که من هم ترسیدم از ترسو بودن این مدل آدم ها ترسیدم .
ترسیدم از بی پناهی دلم خب دل میخواهد دوست داشتن .. باید پناه بود برای دل کسی که دلش را به امانت می دهد ! آدممگر میتواند ظرف شیشه ای قشنگش را دست یه ترسو بدهد که دستانش می لرزد نمی داند که نمی داند هست ، نیست ! دارد ، ندارد ! دارد ؟ ... شجاعت میخواهد دوست داشتن ! نداشت...
برچسب : نویسنده : nayrikaa بازدید : 87